....چیزی دلم را چنگ میزد. خیلی دلم میخواست روی آن خطی که دریا را به افق وصل کرده بود میایستادم وهمه چیزازمن دورمی شد، همه چیز. و من مثل یک پرسبک با هرحرکت موجی به یکسو میرفتم. حالا هنوزهم همین طوراست. دلم میخواهد حرف او را گوش بدهم. " مثل دریا وسیع و پاک باش، بگذارهمه چیزدرتو گم بشودبیآنکه تو آلوده شوی". اما حس میکنم که چیزی روحم را چنگ میزند و من همچنان به پروازکبوترها در سینه آسمان خیره مانده ام.
کبوترها چقدرخوشبخت هستند. آنها صبح زود وقتی درپرهایشان شهوت پروازموج میزند ازمیان شیروانیهای سرخ وسقفهای کاهگلی ودیوارهای نیمه خراب مثل دود به طرف آسمان پرمی کشند. آن بالاها درزیر نور تند آفتاب به گلبرگهای سفید گلی شباهت دارند که روی دریاچه پرپرشده باشد وبا هرموجی نوری به یکسو میروند.
آنوقت غروب که شد با خستگی برمی گردند وروی شاخههای درختان وهره دیوارها مینشینند وکبوترهای عاشق سرهایشان را به یکدیگرتکیه میدهند و با نوکهای ظریفشان عشق را نوازش میکنند. خورشید وآسمان شفاف و بادهای رهگذر هرگز آنها را ملامت نمی کنند.
هیچ حرکت مخالفی هیجان عشقشان را درهم نمی ریزد وهیچ کس فریاد نمی زند:
- آهای کبوترهای فاسد، کبوترهایبیبند وبار! هیچ فکرپدرو مادروآبروی خانواده وسنتهای اجتماعی تان هستید؟ هیچ میدانید که دارید خودتان را تسلیم چه هوسهای ناپاک وپلیدی میکنید!
کاش من یک کبوتربودم، این دنیا برای دوست داشتن خیلی کوچک است، خیلی کوچک است... خیلی!»
فروغ فرخزاد
شاید برای رنج های انسان بودن پایانی نباشد . من می خواهم بپرم.
می گه دیگه دوسش ندارم می خواد منو به بند بکشه
می گم راست میگی هیچی بدتر از این نیست
می گه می خوام یه طرفه نباشه می خوام اونم به من چیزی بده می خوام رشد کنم
با خودم میگم زاست میگه؟ نگاهش می کنم ..نمی تونم جوابی بدم . بهش می گم چقدر کوتاهی .. با تعجب نگام می کنه نگاهی به هیکل درشتش میندازه میگه کوتاه ؟
می گم حتی کوتاه تر از یه لحظه ریزتر از هیچ و چقدر گرفتاریم با هیچ خودمون .. چقدر همدیگه رو جستجو می کنیم . کاش بدونی که چیز کمی برای جستجو هست و زمان خیلی کوتاهه . کاش برسی کاش پیدا کنی ... کاش .
میگه می خوام آزاد باشم . میگم کافیه بخوای اما یادت نره تو هر چیزی متضادش هم هست . اونقده زیاده خواه نشی که همشو بخوای ..که نیست .. که هیچی خالص نیست و این زیباییه میگم می دونم که تو هم مثل من فکر می کنی ولی دوتامون تو اشتباهیم زیبایی تو کمال نیست .
دلم می خواد تو سکوت گم بشم . تو تنهایی فروبرم ... ولی انگار قراره من هم یه نقش بازی کنم . انگار قراره تسلیم باشم و بی غبار بمونم تا همه از توم رد بشن .تا آزادی رو تجربه کنن
امروز که رفته بودم رستوران سارا و می دیدم که بعضی ها با چه ولعی غذا می کشن و نمی خورن حس کردم من هم مثل اون غذا هستم . یعنی برا آدم های اطرافم اینطورم .اجازه می دم هر کس هر کاری دوست داره بکنه . آزاذی محض می دم . بعضی ها می دونن ... با دقت نگام می کنن دلشون می خواد آزاد باشن بلد نیستن . بعضی ها به اندازه دلشون می خورن . بعضی ها اینقدر زیاد می کشن و انقدر پیش می رن که حال خودشون و من رو به هم می زنن . غذا بودن سخته اونم جایی که کسی اندازه دلشو نمی شناسه