من و پنکه

روزهاست که من و پنکه دو تا دوست جون جونی شدیم. من تنها هستم . اون بی توجهی به همه اندوه من، می چرخه و می چرخه .. کار هر روز... با گذشته آشتی کردم. چشمام رو رو هم گذاشتم و با هاش دوست شدم مثل همون نگاه مهربونت که منو می بوسید. دارم درد می کشم و می دونم که درمونه، تنهایی درمونه ، رنج مرهمه ... من آغوشت رو کم میارم. همه چیز می خونم همه کار می کنم تا از دست این خود لعنتی خلاص بشم ولی هر طرفم آینه کاریه و خودش رو .. خودم رو .. تکرار می کنه.

و باز به خودم می گم حالا همه چیز به کنار ... همه مشکلاتم رو حل می کنم. حالا چرا تو نیستی، حالا نمیشه یک نفر نه .. فقط تو . منو تو آغوشت بگیری. باز هم واقعیته که بهم فشار میاره. تو سر کاری و وقت نداری بیای پیش من. چقدر نیاز دارم باهات درد دل کنم. و تو مسافری...

من تو جزیره موندم... تنها .. بی پناه و ضعیف. یک بار موندم ... نرفتم

امید

هر وقت از قید همه احساسات رها می شم مثل حالا میشم... بی غدغه .. آروم ... انگار هیچ اتفاقی نیفتاده و خودم رو ول می کنم تا روزها منو بجوند .. تا زیر دندون بکشندم...مثل یه علف... یه سنگریزه که زیر کفش ها به رقص در می آد ... باز تق و تق ... روزهای گرم بی پایان.. مرگی که آبستنشم هر روز تولدش نزدیک تر میشه .. امید به رهایی

حضور بی امان تو

می دونم .. می دونم ... باز همون حال داره تکرار می شه ... تنها می شم و یه چیزی تو خونم می جوشه . درست وقتی که دیگه هیچ اهمیتی واسه تو نداشته باشم این موج سمت من می آد ... نمی دونم چرا ما همه اش یه چیزی رو به سمت هم هل دادیم .. تو همه این سال ها ... دوباره اشک های من و.. انتظار بی پایانی که هیچ وقت به تو نمیرسه... شاید من جرات ندارم ... شاید زیادی حریص هستیم . نه نمی خوام برگردم حتی اگه هنوز هم بهت گاهی فکر کنم.. حتی اگه هنوز هم دلم برات تنگ بشه .. ما به بن بست رسیدیم. بارها و بارها... تو گره شدی تو حلق من .. الان تو سکوت و تنهایی نشستم .. صدای پنکه .خیابون محو... تو زمینه خاکستری و خسته ذهنم فقط.... این ضجه من ادامه پیدا خواهد کرد . به طول و عرض همه عمرم