من و پنکه

روزهاست که من و پنکه دو تا دوست جون جونی شدیم. من تنها هستم . اون بی توجهی به همه اندوه من، می چرخه و می چرخه .. کار هر روز... با گذشته آشتی کردم. چشمام رو رو هم گذاشتم و با هاش دوست شدم مثل همون نگاه مهربونت که منو می بوسید. دارم درد می کشم و می دونم که درمونه، تنهایی درمونه ، رنج مرهمه ... من آغوشت رو کم میارم. همه چیز می خونم همه کار می کنم تا از دست این خود لعنتی خلاص بشم ولی هر طرفم آینه کاریه و خودش رو .. خودم رو .. تکرار می کنه.

و باز به خودم می گم حالا همه چیز به کنار ... همه مشکلاتم رو حل می کنم. حالا چرا تو نیستی، حالا نمیشه یک نفر نه .. فقط تو . منو تو آغوشت بگیری. باز هم واقعیته که بهم فشار میاره. تو سر کاری و وقت نداری بیای پیش من. چقدر نیاز دارم باهات درد دل کنم. و تو مسافری...

من تو جزیره موندم... تنها .. بی پناه و ضعیف. یک بار موندم ... نرفتم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد