فریاد

خیلی خسته شدم... نه از این بابت که از صبح دویدم . بیشتر به این خاطر که بیهوده دویدم و این خستگی تلخیه. از این که امروز تا این حد خنگ دیده شدم حالم از خودم به هم می خوره . اون ترجمه مزخرفی که کردم . حالا یه بار کارم اشتباه بوده همه آ دم و عالم باید بفهمند . بعدش یه خانوم پیر اخمو که من نمی شناسمش دور جمله من خط قرمز بکشه که این یعنی چی و من نیستم که بگم اینارو من نصفه شب انجام دادم و داد بزنم که خسته ام همه تون برین کنار می خوام نفس بکشم. بعدش تو سینما متن ترجمه شده به یه قلم روان رو بذاره جلوم به زور بگه بخون ... منم سرم گیج بره ... احساس کوچیک شدن کنم که از گفتن اسمم شرم داشته . خب من که می گم این کاره نیستم . من که می گم بلد نیستم درست بنویسم ...خب یکی کارای منو ویرایش کنه یه نگاه بندازه .

سرم داره می ترکه از درد ... به خودم می گم تقصیر خودته کار رو سر سری گرفتی ... لعنتی ... چقدر تنهام ... هیچ کس هم نمی پرسه چیزی هست که بخوای و من روم نمیشه بگم

 من بازم خودمو با همه چیز تطبیق می دم ... دلم می خواد داد بکشم .. فردا می رم یه جای دور بیرون شهر شاید جاده لواسان از ته دل داد بکشم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد