از شدت درد به خودم می پیچم... چند روزه که این درد لعنتی دوباره مث خوره افتاده به جونم ... شب ها وقت خواب اینقده دندونام رو به هم فشار می دم و تکون نمی خورم که صبح کمرم میگیره . داغ کردم بازم... وقتی جلو اسمت عکست رو می بینم و پیغام بازگشتتو دلم هری می ریزه باز به خودم می گم بچه شدی! ..تو فریاد می کشی .. اونوقت می فهمم که تو هم غرق بودی ... که از رفتن دوستت و چه می دونم چیزای دیگه غصه داری میرم آرشیومو نگاه می اندازم میبینم روز های آخر سال تو هم داشتی از ریل خارج می شدی ... قلبم مث یه وحشی می کوبه ... از چند روز پیش که یه اتفاق دوباره سیاهم کرد خیلی سعی کردم که عادی تر بشم ...نشد.

 مث یه زن ایلیاتی که خیره بشه ته بیابون ..  تمام روز سراب ببینه .. تو  وقت تاریکی بیای وسایلت رو بذاری یه گوشه بی هیچ نیم نگاهی آبی به صورتت بزنی و بری تنها بیرون بشینی و به چیز های جدی فکر کنی.. به غصه هات.. به همه اتفاقات دنیای مردونه ات و هیچ نبینی نگاه هیجان زده منو وقتی که وارد شدی ... نبینی که دستام لرزیدن ... تو میری تو سیاهی شب ... من چراغو خاموش می کنم . تو دلم غوغاست .. می خوام بخوابم ... اشک امونم نمیده

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد