پرتره!... اسم تئاتر اینه

نیمکت سیمانی روبروی تئاتر شهر.. ساعت ۳. چرا به فکرم نرسید که حالا گیشه باز نیست . از صبح اصلا حواسم سر جاش نیست. کم مونده بود... زوج بغل دستی ام پچ پچ می کنند دقت که می کنم می فهمم که دارن شعر می خونن واسه هم.  می خوام یه کار پیدا کنم. مستقل بشم. به زور جلوی اشکم رو می گیرم و خیره می شم به فواره وسط محوطه... تو هیاهوی شهر آرومم می کنه. کلافه میشم. اصلا قبل نمایش میام می خرم... ۴:۳۰ دیگه می خوام بیام. سکوت دفتر. تنهایی ... بهش عادت کردم یا بهتره بگم علاقمند شدم. خدا عاقبتم رو  ختم به خیر کنه :)
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد