-
هوای جدید
یکشنبه 6 آبانماه سال 1386 12:16
نقطه سر خط
-
اون دور
یکشنبه 3 دیماه سال 1385 01:11
امشب خیلی غمگینم ... دلم برای همه اون کسانی که کم دیدمشون تنگ شده از همه بیشتر برای مادر...جرات نکردم برم سینما م مثل مادرو ببینم ... کاش یه لحظه..اشک بی وقفه امتداد پیدا میکنه تا چهره ام رو نقاشی کنه... حال تو هم خوب نیست از نامردمی خسته شدی ... دلم می خواد بریم کوه با هم .. کاش فرصتی دوباره باشه و اون کوه زیبا اون...
-
بی حوصله اخمو
سهشنبه 30 آبانماه سال 1385 23:15
حتی حال ندارم بنویسم... دلم خیلی گرفته و اصلا حوصله ندارم... خیلی روزه که هیچ تفریحی نداشتم یعنی میشه گفت دو هفته ای هست...و باز فردا یه اردوی اجباری به یه جای دور فقط واسه فرار از این چند روز که باید نبینم تو رو.. دلم تنگ شده و اصلا حس و حال هیچ کاری رو ندارم
-
پرتره!... اسم تئاتر اینه
چهارشنبه 1 شهریورماه سال 1385 17:16
نیمکت سیمانی روبروی تئاتر شهر.. ساعت ۳. چرا به فکرم نرسید که حالا گیشه باز نیست . از صبح اصلا حواسم سر جاش نیست. کم مونده بود... زوج بغل دستی ام پچ پچ می کنند دقت که می کنم می فهمم که دارن شعر می خونن واسه هم. می خوام یه کار پیدا کنم. مستقل بشم. به زور جلوی اشکم رو می گیرم و خیره می شم به فواره وسط محوطه... تو هیاهوی...
-
من و پنکه
یکشنبه 29 مردادماه سال 1385 17:53
روزهاست که من و پنکه دو تا دوست جون جونی شدیم. من تنها هستم . اون بی توجهی به همه اندوه من، می چرخه و می چرخه .. کار هر روز... با گذشته آشتی کردم. چشمام رو رو هم گذاشتم و با هاش دوست شدم مثل همون نگاه مهربونت که منو می بوسید. دارم درد می کشم و می دونم که درمونه، تنهایی درمونه ، رنج مرهمه ... من آغوشت رو کم میارم. همه...
-
امید
یکشنبه 15 مردادماه سال 1385 01:01
هر وقت از قید همه احساسات رها می شم مثل حالا میشم... بی غدغه .. آروم ... انگار هیچ اتفاقی نیفتاده و خودم رو ول می کنم تا روزها منو بجوند .. تا زیر دندون بکشندم...مثل یه علف... یه سنگریزه که زیر کفش ها به رقص در می آد ... باز تق و تق ... روزهای گرم بی پایان.. مرگی که آبستنشم هر روز تولدش نزدیک تر میشه .. امید به رهایی
-
حضور بی امان تو
شنبه 14 مردادماه سال 1385 12:20
می دونم .. می دونم ... باز همون حال داره تکرار می شه ... تنها می شم و یه چیزی تو خونم می جوشه . درست وقتی که دیگه هیچ اهمیتی واسه تو نداشته باشم این موج سمت من می آد ... نمی دونم چرا ما همه اش یه چیزی رو به سمت هم هل دادیم .. تو همه این سال ها ... دوباره اشک های من و.. انتظار بی پایانی که هیچ وقت به تو نمیرسه... شاید...
-
نظم جهان
چهارشنبه 9 فروردینماه سال 1385 00:24
اگر نتایج وضعیتی را بررسی کنیم که در آن هر کسی باید آن کاری را ادامه دهد که دیگران انتظار انجام آن را دارند می بینیم که چنین وضعیتی به سرعت منجر به از هم پاشیدن کل نظم خواهد شد . اگر افراد بکوشند که از چنین دستورالعملی اطاعت کنند برخی از آنها به علت تغییراتی که در محیط به وجود آمده بی درنگ در می یابند که اجرای چنین...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 8 فروردینماه سال 1385 10:05
چراغ های ساختمون همه خاموشن . کلید رو می چرخونم و بوی ام دی اف نو ... دلم میگیره... این مهتابی هم که ایراد داره روشن و خاموش می شه ... چند دقیقه وسط اتاق کرخت میشم... با خودم فکر می کنم ... من چند ماه خیلی خوشبخت بودم ... همه چیز همون طوری بود که... قند رو میون لب هام می ذارم .. از خوردن چایی منصرف می شم
-
کاش یه مرد بودم
یکشنبه 6 فروردینماه سال 1385 17:56
مثل اینه که یه خواب بوده باشه ... هیچ تاثیری رو من نذاشته .. نمی دونم باور نکردم یا منتظر بودم . ساعتها کتاب خوندم و فیلم دیدم . هیچ چیزی رو حس نمی کنم فقط موقع دیدن فیلم اشک ریختم موقع خوندن کتاب .. بی صدا .. هیچ کس نفهمید مثل همیشه. چند روزه از خونه بیرون نرفتم قصد هم ندارم جایی برم ... داره باورم میشه که زندگی برام...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 5 فروردینماه سال 1385 21:46
از شدت درد به خودم می پیچم... چند روزه که این درد لعنتی دوباره مث خوره افتاده به جونم ... شب ها وقت خواب اینقده دندونام رو به هم فشار می دم و تکون نمی خورم که صبح کمرم میگیره . داغ کردم بازم... وقتی جلو اسمت عکست رو می بینم و پیغام بازگشتتو دلم هری می ریزه باز به خودم می گم بچه شدی! ..تو فریاد می کشی .. اونوقت می فهمم...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 25 اسفندماه سال 1384 23:43
من بی می ناب زیستن نتوانم بی باده کشید بار تن نتوانم من بنده آن دمم که ساقی گوید یک جاک دگر بگیر و من نتوانم
-
خودکشی
یکشنبه 21 اسفندماه سال 1384 02:01
اشک هام پشت سر هم میان.. انگار تمومی ندارن ... خسته شدم . می خوام خودکشی کنم. از همه چیز خالی بشم دیگه تحمل ندارم. من دیگه هیچ کس و هیچ چیز رو دوست ندارم . وقتی که تو دایم نقشه می کشی برای جدایی . من تنهام و هیچ وقت اینقدر تنها نبوده ام. و هیچ چیزی اطرافم نیست. من به درد این جامعه و این آدم های لعنتی که به همه چیز به...
-
فریاد
شنبه 13 اسفندماه سال 1384 22:02
خیلی خسته شدم... نه از این بابت که از صبح دویدم . بیشتر به این خاطر که بیهوده دویدم و این خستگی تلخیه. از این که امروز تا این حد خنگ دیده شدم حالم از خودم به هم می خوره . اون ترجمه مزخرفی که کردم . حالا یه بار کارم اشتباه بوده همه آ دم و عالم باید بفهمند . بعدش یه خانوم پیر اخمو که من نمی شناسمش دور جمله من خط قرمز...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 19 بهمنماه سال 1384 12:35
....چیزی دلم را چنگ میزد. خیلی دلم میخواست روی آن خطی که دریا را به افق وصل کرده بود میایستادم وهمه چیزازمن دورمی شد، همه چیز. و من مثل یک پرسبک با هرحرکت موجی به یکسو میرفتم. حالا هنوزهم همین طوراست. دلم میخواهد حرف او را گوش بدهم. " مثل دریا وسیع و پاک باش، بگذارهمه چیزدرتو گم بشودبیآنکه تو آلوده شوی". اما حس...
-
غذا
جمعه 7 بهمنماه سال 1384 00:58
می گه دیگه دوسش ندارم می خواد منو به بند بکشه می گم راست میگی هیچی بدتر از این نیست می گه می خوام یه طرفه نباشه می خوام اونم به من چیزی بده می خوام رشد کنم با خودم میگم زاست میگه؟ نگاهش می کنم ..نمی تونم جوابی بدم . بهش می گم چقدر کوتاهی .. با تعجب نگام می کنه نگاهی به هیکل درشتش میندازه میگه کوتاه ؟ می گم حتی کوتاه...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 2 بهمنماه سال 1384 22:11
من شادم فقط وقتی تو شاد باشی وقتی همه شاد باشن ... آرومم فقط وقتی تو آروم باشی . در رفاهم وقتی تو در رفاه باشی ... پس من همه چیزو واسه همه می خوام دوستم می گفت آدم ها باید به لذت جویی در عرصه اجتماع فکر کنن ... چه دنیای زیبایی
-
می خواهم !
جمعه 30 دیماه سال 1384 23:13
میخواهم جهان خودم را بنا کنم . دنیایی با همه زیبایی های نایافته در ازدحام اطرافم . از آن چیزهایی بنویسم که می خواهم به آن ها حقیقت دهم از آن رنگهایی که در پرده زندگی کمرنگند .