نظم جهان

اگر نتایج وضعیتی را بررسی کنیم که در آن هر کسی باید آن کاری را ادامه دهد که دیگران انتظار انجام آن را دارند می بینیم که چنین وضعیتی به سرعت منجر به از هم پاشیدن کل نظم خواهد شد . اگر افراد بکوشند که از چنین دستورالعملی اطاعت کنند برخی از آنها به علت تغییراتی که در محیط به وجود آمده بی درنگ در می یابند که اجرای چنین کاری عملا غیر ممکن است . اما آثار شکست آنها در برآورده کردن انتظارات به نوبه خود دیگران را در موقعیت مشابهی قرار خواهد داد و این آثار به جمع دائما فزاینده ای از اشخاص گسترده پیدا خواهد کرد .

از کتاب قانون قانونگذاری و آزادی هایک

من فهمیدم .. دلیل همه این چیزا اینه که می خوام خلاف این نظم زندگی کنم ... هزینه زیادی باید بپردازم ... و بالاخره فهمیدم که دارم واسه یه چیز نشدنی هزینه می پردازم .. دارم سعی می کنم انتظارات اطرافیان رو تمام و کمال بر آورده کنم .. غافل از اینکه اونا اینو نمی خوان ...این رابطه ها رو به بن بست می کشونه ... جلو رشد رو می گیره ... چون مورد انتظار بودن خیلی واسه آدم ها مهمه ... همون طور که واسه من مهمه ... یعنی می تونم خودم رو با این نظم تطبیق بدم؟ نمی دونم...

چراغ های ساختمون همه خاموشن . کلید رو می چرخونم و بوی ام دی اف نو ... دلم میگیره... این مهتابی هم که ایراد داره روشن و خاموش می شه ... چند دقیقه وسط اتاق کرخت میشم... با خودم فکر می کنم ... من چند ماه خیلی خوشبخت بودم ... همه چیز همون طوری بود که... قند رو میون لب هام می ذارم .. از خوردن چایی منصرف می شم

کاش یه مرد بودم

مثل اینه که یه خواب بوده باشه ... هیچ تاثیری رو من نذاشته .. نمی دونم باور نکردم یا منتظر بودم . ساعتها کتاب خوندم و فیلم دیدم . هیچ چیزی رو حس نمی کنم فقط موقع دیدن فیلم اشک ریختم موقع خوندن کتاب .. بی صدا .. هیچ کس نفهمید مثل همیشه. چند روزه از خونه بیرون نرفتم  قصد هم ندارم جایی برم ... داره باورم میشه که زندگی برام تموم شده... صداها بیگانه ان ... حقیقت رو فهمیدم یعنی دیدم و برام سخته باور کنم که با همه واقع بینی که تو این مدت داشته ام و همه تلاشم که به دست و پا زدن یه محتضر می موند همه اش تو رویا بودم ... و حالا درمونده نشستم وسط راه و نمی تونم تصمیم بگیرم که به کدوم طرف باید رفت ... دیگه چه راهی مونده ... نمی دونم این بی حسی و سکوتم به خاطر اینه که دوستت نداشته ام یا اینکه خسته شده ام و حوصله افسرده شدن ندارم . می خوام برم ترجمه کنم اما نمیشه...هی دور می زنم دور می زنم ..نمی دونم کجارو اشتباه می رم از دست همه خودم رو مخفی کردم همه دوست و آشنا هام و اصلا تحمل شنیدن هیچ صدایی رو ندارم فقط دلم برای آواز تو تنگ شده ... تعجب می کنم از این که من دنیای آزاد تو رو پذیرفتم و خطایی مرتکب نشدم ... حتی به خواست تو بهت وابسته هم نشدم و یه روز میگی من تشخیص دادم و من تجویز کردم ... من تو رو درک می کنم چون خودم این کار رو انجام دادم ... وقتی می رسه که دیگه حتی محبت یکی رو نمی تونی تحمل کنی مث این که تو قفست کنه ...فقط موندم که چرا اینقدر خسته ام و بی حس انگار آب از آب تکون نخورده باشه ... دوستی که تا این حد عمیق شده باشه .. باز هم به این می رسم که تو حق داری و تعهد چیزیه که فقط تو قفس به کار می آد .. حالا من موندم با این جسمی که رد تو روشه و نمی خوام هیچ کاریش داشته باشم ...حتما جفتمون خوشحال نبودیم نه؟ حتما همین طور بوده... حالا موندم وقتی رابطه ای که هیچ کس نمی دونسته به هم می خوره آدم باید به کی پناه ببره کجا گریه کنه ...چی کار کنه ... مجبورم بریزم تو خودم .

امروز برای اولین بار آرزو کردم که زن نبودم . قدرتمند بودم مثل یه مرد و با هر زنی که می خواستم دوست می شدم . می رفتم . زن بودن یه عذاب بزرگه .. یدک کشیدن تنیه که برا لذت بقیه اس ... امروز از ظهر یه درد بی معنی تو تنم افتاده انگار که صد کیلو شده باشم . و پلک زدن خسته ام کنه .

بابامه برام آب هویج گرفته . اشکم می دوه رو صورتم .. محبت اونا دیگه منو شاد نمی کنه می خوام دور بشم .  ممکنه کسی که بدونه بگه همه اش ۷-۸ ماه بوده .. ساده است .. نمی دونه که ۷ ماه با تو از ۷ سال هم بیشتره و من حالا وسط این جاده نشسته ام .. باز هم نمی دونم چی کار کنم همه راه های فرار به روم بسته اند .