پرتره!... اسم تئاتر اینه

نیمکت سیمانی روبروی تئاتر شهر.. ساعت ۳. چرا به فکرم نرسید که حالا گیشه باز نیست . از صبح اصلا حواسم سر جاش نیست. کم مونده بود... زوج بغل دستی ام پچ پچ می کنند دقت که می کنم می فهمم که دارن شعر می خونن واسه هم.  می خوام یه کار پیدا کنم. مستقل بشم. به زور جلوی اشکم رو می گیرم و خیره می شم به فواره وسط محوطه... تو هیاهوی شهر آرومم می کنه. کلافه میشم. اصلا قبل نمایش میام می خرم... ۴:۳۰ دیگه می خوام بیام. سکوت دفتر. تنهایی ... بهش عادت کردم یا بهتره بگم علاقمند شدم. خدا عاقبتم رو  ختم به خیر کنه :)

من و پنکه

روزهاست که من و پنکه دو تا دوست جون جونی شدیم. من تنها هستم . اون بی توجهی به همه اندوه من، می چرخه و می چرخه .. کار هر روز... با گذشته آشتی کردم. چشمام رو رو هم گذاشتم و با هاش دوست شدم مثل همون نگاه مهربونت که منو می بوسید. دارم درد می کشم و می دونم که درمونه، تنهایی درمونه ، رنج مرهمه ... من آغوشت رو کم میارم. همه چیز می خونم همه کار می کنم تا از دست این خود لعنتی خلاص بشم ولی هر طرفم آینه کاریه و خودش رو .. خودم رو .. تکرار می کنه.

و باز به خودم می گم حالا همه چیز به کنار ... همه مشکلاتم رو حل می کنم. حالا چرا تو نیستی، حالا نمیشه یک نفر نه .. فقط تو . منو تو آغوشت بگیری. باز هم واقعیته که بهم فشار میاره. تو سر کاری و وقت نداری بیای پیش من. چقدر نیاز دارم باهات درد دل کنم. و تو مسافری...

من تو جزیره موندم... تنها .. بی پناه و ضعیف. یک بار موندم ... نرفتم

امید

هر وقت از قید همه احساسات رها می شم مثل حالا میشم... بی غدغه .. آروم ... انگار هیچ اتفاقی نیفتاده و خودم رو ول می کنم تا روزها منو بجوند .. تا زیر دندون بکشندم...مثل یه علف... یه سنگریزه که زیر کفش ها به رقص در می آد ... باز تق و تق ... روزهای گرم بی پایان.. مرگی که آبستنشم هر روز تولدش نزدیک تر میشه .. امید به رهایی