غذا

می گه دیگه دوسش ندارم می خواد منو به بند بکشه

می گم راست میگی هیچی بدتر از این نیست

می گه می خوام یه طرفه نباشه می خوام اونم به من چیزی بده می خوام رشد کنم

با خودم میگم  زاست میگه؟ نگاهش می کنم ..نمی تونم جوابی بدم . بهش می گم چقدر  کوتاهی .. با تعجب نگام می کنه نگاهی به هیکل درشتش میندازه میگه کوتاه ؟

می گم حتی کوتاه تر از یه لحظه ریزتر از هیچ و چقدر گرفتاریم با هیچ خودمون .. چقدر همدیگه رو جستجو می کنیم . کاش بدونی که چیز کمی برای جستجو هست و زمان خیلی کوتاهه . کاش برسی کاش پیدا کنی ... کاش .

میگه می خوام آزاد باشم . میگم کافیه بخوای اما یادت نره تو هر چیزی متضادش هم هست . اونقده زیاده خواه نشی که همشو بخوای ..که نیست .. که هیچی خالص نیست و این زیباییه میگم می دونم که تو هم مثل من فکر می کنی ولی دوتامون تو اشتباهیم زیبایی تو کمال نیست .

دلم می خواد تو سکوت گم بشم . تو تنهایی فروبرم ... ولی انگار قراره من هم یه نقش بازی کنم . انگار قراره تسلیم باشم و بی غبار بمونم تا همه از توم رد بشن .تا آزادی رو تجربه کنن

امروز که رفته بودم رستوران سارا و می دیدم که بعضی ها با چه ولعی غذا می کشن و نمی خورن حس کردم من هم مثل اون غذا هستم . یعنی برا آدم های اطرافم اینطورم .اجازه می دم هر کس هر کاری دوست داره بکنه . آزاذی محض می دم . بعضی ها می دونن ... با دقت نگام می کنن دلشون می خواد آزاد باشن بلد نیستن . بعضی ها به اندازه دلشون می خورن . بعضی ها اینقدر زیاد می کشن و انقدر پیش می رن که حال خودشون و من رو به هم می زنن . غذا بودن سخته اونم جایی که کسی اندازه دلشو نمی شناسه

 

 

من شادم فقط وقتی تو شاد باشی وقتی همه شاد باشن ... آرومم فقط وقتی تو آروم باشی . در رفاهم وقتی تو در رفاه باشی ... پس من همه چیزو واسه همه می خوام

دوستم  می گفت آدم ها باید به لذت جویی در عرصه اجتماع فکر کنن ... چه دنیای زیبایی

می خواهم !

میخواهم جهان خودم را بنا کنم .

دنیایی با همه زیبایی های نایافته در ازدحام اطرافم  . از آن چیزهایی بنویسم که می خواهم به آن ها حقیقت دهم از آن رنگهایی که در پرده زندگی کمرنگند .