خیلی خسته شدم... نه از این بابت که از صبح دویدم . بیشتر به این خاطر که بیهوده دویدم و این خستگی تلخیه. از این که امروز تا این حد خنگ دیده شدم حالم از خودم به هم می خوره . اون ترجمه مزخرفی که کردم . حالا یه بار کارم اشتباه بوده همه آ دم و عالم باید بفهمند . بعدش یه خانوم پیر اخمو که من نمی شناسمش دور جمله من خط قرمز بکشه که این یعنی چی و من نیستم که بگم اینارو من نصفه شب انجام دادم و داد بزنم که خسته ام همه تون برین کنار می خوام نفس بکشم. بعدش تو سینما متن ترجمه شده به یه قلم روان رو بذاره جلوم به زور بگه بخون ... منم سرم گیج بره ... احساس کوچیک شدن کنم که از گفتن اسمم شرم داشته . خب من که می گم این کاره نیستم . من که می گم بلد نیستم درست بنویسم ...خب یکی کارای منو ویرایش کنه یه نگاه بندازه .
سرم داره می ترکه از درد ... به خودم می گم تقصیر خودته کار رو سر سری گرفتی ... لعنتی ... چقدر تنهام ... هیچ کس هم نمی پرسه چیزی هست که بخوای و من روم نمیشه بگم
من بازم خودمو با همه چیز تطبیق می دم ... دلم می خواد داد بکشم .. فردا می رم یه جای دور بیرون شهر شاید جاده لواسان از ته دل داد بکشم...
....چیزی دلم را چنگ میزد. خیلی دلم میخواست روی آن خطی که دریا را به افق وصل کرده بود میایستادم وهمه چیزازمن دورمی شد، همه چیز. و من مثل یک پرسبک با هرحرکت موجی به یکسو میرفتم. حالا هنوزهم همین طوراست. دلم میخواهد حرف او را گوش بدهم. " مثل دریا وسیع و پاک باش، بگذارهمه چیزدرتو گم بشودبیآنکه تو آلوده شوی". اما حس میکنم که چیزی روحم را چنگ میزند و من همچنان به پروازکبوترها در سینه آسمان خیره مانده ام.
کبوترها چقدرخوشبخت هستند. آنها صبح زود وقتی درپرهایشان شهوت پروازموج میزند ازمیان شیروانیهای سرخ وسقفهای کاهگلی ودیوارهای نیمه خراب مثل دود به طرف آسمان پرمی کشند. آن بالاها درزیر نور تند آفتاب به گلبرگهای سفید گلی شباهت دارند که روی دریاچه پرپرشده باشد وبا هرموجی نوری به یکسو میروند.
آنوقت غروب که شد با خستگی برمی گردند وروی شاخههای درختان وهره دیوارها مینشینند وکبوترهای عاشق سرهایشان را به یکدیگرتکیه میدهند و با نوکهای ظریفشان عشق را نوازش میکنند. خورشید وآسمان شفاف و بادهای رهگذر هرگز آنها را ملامت نمی کنند.
هیچ حرکت مخالفی هیجان عشقشان را درهم نمی ریزد وهیچ کس فریاد نمی زند:
- آهای کبوترهای فاسد، کبوترهایبیبند وبار! هیچ فکرپدرو مادروآبروی خانواده وسنتهای اجتماعی تان هستید؟ هیچ میدانید که دارید خودتان را تسلیم چه هوسهای ناپاک وپلیدی میکنید!
کاش من یک کبوتربودم، این دنیا برای دوست داشتن خیلی کوچک است، خیلی کوچک است... خیلی!»
فروغ فرخزاد
شاید برای رنج های انسان بودن پایانی نباشد . من می خواهم بپرم.