کاش یه مرد بودم

مثل اینه که یه خواب بوده باشه ... هیچ تاثیری رو من نذاشته .. نمی دونم باور نکردم یا منتظر بودم . ساعتها کتاب خوندم و فیلم دیدم . هیچ چیزی رو حس نمی کنم فقط موقع دیدن فیلم اشک ریختم موقع خوندن کتاب .. بی صدا .. هیچ کس نفهمید مثل همیشه. چند روزه از خونه بیرون نرفتم  قصد هم ندارم جایی برم ... داره باورم میشه که زندگی برام تموم شده... صداها بیگانه ان ... حقیقت رو فهمیدم یعنی دیدم و برام سخته باور کنم که با همه واقع بینی که تو این مدت داشته ام و همه تلاشم که به دست و پا زدن یه محتضر می موند همه اش تو رویا بودم ... و حالا درمونده نشستم وسط راه و نمی تونم تصمیم بگیرم که به کدوم طرف باید رفت ... دیگه چه راهی مونده ... نمی دونم این بی حسی و سکوتم به خاطر اینه که دوستت نداشته ام یا اینکه خسته شده ام و حوصله افسرده شدن ندارم . می خوام برم ترجمه کنم اما نمیشه...هی دور می زنم دور می زنم ..نمی دونم کجارو اشتباه می رم از دست همه خودم رو مخفی کردم همه دوست و آشنا هام و اصلا تحمل شنیدن هیچ صدایی رو ندارم فقط دلم برای آواز تو تنگ شده ... تعجب می کنم از این که من دنیای آزاد تو رو پذیرفتم و خطایی مرتکب نشدم ... حتی به خواست تو بهت وابسته هم نشدم و یه روز میگی من تشخیص دادم و من تجویز کردم ... من تو رو درک می کنم چون خودم این کار رو انجام دادم ... وقتی می رسه که دیگه حتی محبت یکی رو نمی تونی تحمل کنی مث این که تو قفست کنه ...فقط موندم که چرا اینقدر خسته ام و بی حس انگار آب از آب تکون نخورده باشه ... دوستی که تا این حد عمیق شده باشه .. باز هم به این می رسم که تو حق داری و تعهد چیزیه که فقط تو قفس به کار می آد .. حالا من موندم با این جسمی که رد تو روشه و نمی خوام هیچ کاریش داشته باشم ...حتما جفتمون خوشحال نبودیم نه؟ حتما همین طور بوده... حالا موندم وقتی رابطه ای که هیچ کس نمی دونسته به هم می خوره آدم باید به کی پناه ببره کجا گریه کنه ...چی کار کنه ... مجبورم بریزم تو خودم .

امروز برای اولین بار آرزو کردم که زن نبودم . قدرتمند بودم مثل یه مرد و با هر زنی که می خواستم دوست می شدم . می رفتم . زن بودن یه عذاب بزرگه .. یدک کشیدن تنیه که برا لذت بقیه اس ... امروز از ظهر یه درد بی معنی تو تنم افتاده انگار که صد کیلو شده باشم . و پلک زدن خسته ام کنه .

بابامه برام آب هویج گرفته . اشکم می دوه رو صورتم .. محبت اونا دیگه منو شاد نمی کنه می خوام دور بشم .  ممکنه کسی که بدونه بگه همه اش ۷-۸ ماه بوده .. ساده است .. نمی دونه که ۷ ماه با تو از ۷ سال هم بیشتره و من حالا وسط این جاده نشسته ام .. باز هم نمی دونم چی کار کنم همه راه های فرار به روم بسته اند .

از شدت درد به خودم می پیچم... چند روزه که این درد لعنتی دوباره مث خوره افتاده به جونم ... شب ها وقت خواب اینقده دندونام رو به هم فشار می دم و تکون نمی خورم که صبح کمرم میگیره . داغ کردم بازم... وقتی جلو اسمت عکست رو می بینم و پیغام بازگشتتو دلم هری می ریزه باز به خودم می گم بچه شدی! ..تو فریاد می کشی .. اونوقت می فهمم که تو هم غرق بودی ... که از رفتن دوستت و چه می دونم چیزای دیگه غصه داری میرم آرشیومو نگاه می اندازم میبینم روز های آخر سال تو هم داشتی از ریل خارج می شدی ... قلبم مث یه وحشی می کوبه ... از چند روز پیش که یه اتفاق دوباره سیاهم کرد خیلی سعی کردم که عادی تر بشم ...نشد.

 مث یه زن ایلیاتی که خیره بشه ته بیابون ..  تمام روز سراب ببینه .. تو  وقت تاریکی بیای وسایلت رو بذاری یه گوشه بی هیچ نیم نگاهی آبی به صورتت بزنی و بری تنها بیرون بشینی و به چیز های جدی فکر کنی.. به غصه هات.. به همه اتفاقات دنیای مردونه ات و هیچ نبینی نگاه هیجان زده منو وقتی که وارد شدی ... نبینی که دستام لرزیدن ... تو میری تو سیاهی شب ... من چراغو خاموش می کنم . تو دلم غوغاست .. می خوام بخوابم ... اشک امونم نمیده

من بی می ناب زیستن نتوانم          بی باده کشید بار تن نتوانم

من بنده آن دمم که ساقی گوید         یک جاک دگر بگیر و من نتوانم